چند هفتهایست متوجه تغییری بسیار عجیب در خودم شدهام. ابتدا از بردهای پینترستم شروع شد. وقتی که که برد summer n fondness را ساختم فهمیدم نسبت به تابستان و خورشید حسم کمی تغییر کرده است. بعد از آن به تخیلاتم رجوع کردم. حالا نقطه امنم یک خانه کوچک میان کوهها بود. بعد لباسهایم را مشاهده کردم. رنگ امنم از آبی و طوسی تغییر کرده بود. شاید کرم؟ نمیدانم. ولی میدانم که دیگر پوشیدن آبی کمی خستهام کرده بود. چند وقت بعد دیدم چراغ کنار تختم را به جای آنکه روی آبی تنظیم کنم روی سبز روشن تنظیم میکنم. نمیدانم چطور، تابستان داشت در من رسوخ میکرد. و این تنها تغییر نبود. به طرز مبهمی تغییر دیگری را مرتبط با قبلی میدانم. دیگر عکسهای دریا، عکسهای مورد علاقهام از طبیعت نبود. کوهها، کوهها من را تسخیر خود کرده بودند. صخرههای بلند، نه کنار ساحل، بلکه در میان دشت. مرز میان قهوهای/سبز آن قله بلند و آسمان آبی حس عجیبی به من میداد. من از دریا به کوه و از زمستان به تابستان نقل مکان کرده بودم. اصل معنای نقل مکان. من خانه امنم را گذاشته بودم روی کولم و اسبابکشی کرده بودم. نمیدانم این تغییر از کجا پیدایش شد. از ۲۰ سالگیام بود؟ از فشارهای روانی اخیر بود؟ از تغییرات بنیادی در زندگی و اعتقاداتم بود؟ نمیدانم. هنوز در جستجو و تلاشم. آرام آرام باید پیچ و خمهای این دو تغییر بزرگ را ،که بازهم میگویم آن دو را از یک منشأ میبینم، بشناسم و مطمئنم ماجرا به همین ختم نمیشود. میدانم که تعداد زیادی از مشخصهها در من از بین رفتهاند و جایشان را به مشخههای کاملاً متفاوتی دادهاند و من هنوز پنج درصد از ماجرا را هم کشف نکردهام. حتی امروز که زیر خورشید مستقیم نشسته بودم و زیر لب گفتم: En amour avec le soleil
-
ادامه مطلب
درباره این سایت